●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●
●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

داستان دیدار یکی از جوانان با مهدی موعود(ع)

       سوار اتوبوس که شدم جوانی که کنارم نشسته بود توجهم را جلب کرد...

بعد از دو سه ساعت که اتوبوس در جاده های بیابانی در حال رفتن به سمت مشهد بود،جوان از کنار من بلند شد

 به سمت راننده رفت و با اصرار از او خواست تا ماشین را نگه دارد تا نمازش را اول وقت بخواند.

راننده قبول نمی کرد که ماشین را در بیابان نگه دارد و می گفت:یکساعت دیگر به شهری می رسیم برای نماز و 

نهار می ایستیم، اما جوان ول کن نبود آخر هم راننده را قانع کرد و سریع نماز ظهرش را خواندو آمد بالا،وقتی کنارم

 نشست با تعجب پرسیدم چرا این کار را کردی صبر می کردی تا با حوصله و جای خوب نماز می خواندیم.

نگاهی به من انداخت و به مهربانی گفت:نماز را باید اول وقت خواند و من به کسی قول داده ام که همیشه نمازم 

را اول وقت بخوانم و حاضرم سرم برود ولی قولم نه؛گفتم:به چه کسی قول داده ای که این قدر مهم است؟

گفت:من در پاریس پایتخت فرانسه درس می خواندم. برای این که پول کمتری برای اجاره خانه بدهم یک ساعت 

دور تر از پاریس در دهکده کوچکی خانه ای اجاره کردم و هر روز با یک ماشین عمومی به سر درسم می آمدم،

خیلی هم اهل نماز نبودم،البته بعضی اوقات تفریحی می خواندم.

بعد از چهار سال درس خواتدن،زمان امتحان نهایی فرا رسید. بعد از این امتحان می توانستم مدرکم را بگیرم و به

 ایران برگردم.

ماشین صبح زود حرکت کرد اما در بین راه خراب شد. این امتحان برای من خیلی مهم بود،اگر نمی رسیدم یک سال 

دیگر باید در این کشور معطل میشدم،دلشوره عجیبی داشتم،بقیه مسافران هم مثل من عجله داشتند.

در یک لحظه حرف مادرم در فرودگاه ایران به ذهنم آمد که گفته بود:مشکلی داشتی امام زمان را فراموش نکن.

من در دلم گفتم:آقا امام زمان من که بچه خوبی نیستم پیش شما هم آبرویی ندارم اما اگر این جا کمکم کنید من

 به امتحانم برسم قول می دهم که از این به بعد نمازم را اول وقت بخوانم.

این را که گفتم دیدم آقایی به سمت راننده آمد و با زبان فرانسوی محلی با او صحبت کرد و از راننده خواست تا 

اجازه دهد ماشین را درست کند راننده اول قبول نمی کرد چون کلا نا امید شده بود اما آخرش قبول کرد.آن آقا 

دستی به آن ماشین کشید سپس اشاره کرد که راننده ماشین را روشن کند خلاصه ماشین روشن شد و همه 

سوار شدیم تا راننده خواست حرکت کند همانت آقا به داخل ماشین نگاهی انداخت و به زبان فارسی به من گفت

:آقا قولت یادت نرود.

من که در فکر امتحان بودم با خودم گفتم: چه قولی؟!!که ایشان به سمت پشت ماشین رفتند یکدفعه به ذهنم آمد 

که ای وای من به امام عصر قول دادم از ماشین پیاده شدم ولی کسی را در آن نزدیکی مشاهده نکردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد