●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●
●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

متی ترانا و نراک

ای محو تماشای تو چشمان پریها

از رایحه ات مست تمام سحریها

خون است دل ما ز فراق رخ ماهت

محصول غم عشق تو شد خونجگریها

ای گمشده این دل سرگشته کجایی؟

بس نیست مگر در طلبت دربهدریها؟

ای همسفر باد صبا نام مرا هم

کن ثبت نگارا به صف هم سفریها

با سالک بیچاره بگو راه کدام است

باید که به تو ختم شود رهسپریها

ای یار سحرخیز سحرخیز نمایم

محبوب تو باشد سحر و دیده تریها

باید که نمازی به تمنای تو خوانیم

فارغ زغم نان تب سیم و زریها

ای کاش برای دل من از غم عشقت

بالا برود زود تب بهره وریها

شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد

مارا برهان یار از این جان به سریها

با باد صبا من گله از زلف تو کردم

تا چند بمانیم در این بی خبریها

تا چند کنی ناز برای من مجنون؟

تا چند کنی جلوه به چشم دگریها

شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی

تعطیل شود کار تمام شکریها

آوای اناالمهدی تو از حرم عشق

پایان بدهد بر  همه نوحه گریها

«مجتبی روشن روان»

نظرات 1 + ارسال نظر
saba پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 11:44 http://montazersabz.blogsky.com

جالب و زیبا .موفق باشی دوست من.

خیلی ممنونم .شما هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد