●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●
●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

●ـــــــــــ๑۩یــوسـف زهـــــرا۩๑ــــــــــ●

تو می آیی

هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم

و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،

گام های استوار و دستهای سبزت را.

اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.

تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت

و قاصدکی را آزاد خواهی کرد.

تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید

برای کبوتران غریب خواهی ساخت.

صدای تو، بغض فضا را می شکافد.

فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند.

تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد

و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"! 

تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است.

تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی

و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد.

دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است.

تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد

تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد...

تو می آیی ای پسر فاطمه ،

یوسف زهرا یا مهدی.

به امید آن روز!

نظرات 2 + ارسال نظر
سرباز گمنام شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 23:31 http://yusufezahra

با سلام و عرض احترام
رنگ زمینه این متن رو عوض کنید
خوندنش سخته
ممنن از زحماتی که میکشید
من الله توفیق

بله چشم ممنون از نظر تون

مهتاب چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:13

وبلاگتون عالیه ابجیای گلم....انشالله مهدی صاحب الزمان یاورتون باشه

خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد